مثل ریگ کف رودخانه باش ...

* جوهره مردمان .. در دگرگونی های روزگار .. پدیدار می شود *

مولا علی « ع »

حرفی از ناگفته ها :

بعضی وقتها لحظه هایی تو زندگی ما آدمها پیدا میشه که تمام باورهامون رو از پایه میلرزونه.

لحظه های سختی که فقط ما آدمها میتونیم خودمون رو باهاش بسازیم نه هیچ مخلوق دیگه ای.

ثانیه های پر فشاری که نمیدونیم چی کار کنیم؟

از اون وقتهایی که جیبت خالیه دلت پره درده و چشمت پره اشک.

از اون روزایی که سرت و میگیری بالا و میگی: خدایا چه کنم؟

از قدیم قدیما گفتن .. خدا هیچ آدمی رو به چه کنم چه کنم نندازه.

اما خوب زندگیه دیگه.

بالا و پایین داره. سنگین و سبک داره. زشت و زیبا میشه.

دنیا دنیا حرف داره. لحظه لحظه فکر.

یکی درگیر یه مریضی نا مجهول . یکی نیازمند یه دعا. یکی عاشق.

یکی اونقدر غریب که دلش هر روز غروب میگیره.

یکی اونقدر سردرگم با یه عالمه حسرت و اشک که اگه جاش باشی دلت میترکه.

یکی کارمنده بی پول یکی رییس پر درد.

یکی پره نیازه .. یکی پر از یه خواهش.

یکی هم مونده چطوری بار این روزها رو رو دوشش بکشه تا به مقصد برسه.

خوب زندگیه دیگه. کاریش نمیشه کرد.

تا بوده همین بوده.

بعضی وقتها ماهم تموم این لحظه هارو تجربه میکنیم.

ما آدمای به ظاهر خوشبخت ..  ما آدمهای به ظاهر خندون!

میدونی؟ تو این جور وقتهاست که آدم ساخته میشه.

آبدیده میشه. پر تجربه میشه.

بعضیها نمیدونن چی کار کنن اما بعضی دیگه خوب میدونن چطوری باید گلیمشون

رو از آب بیرون بکشن.بشورنش. بعد بندازن لب پشت بوم تا خشک بشه.

اینا یعنی  زندگی . یعنی هنر زندگی کردن. یعنی قشنگ زندگی کردن.

هر کس بتونه تموم تار و پود زندگی براش قشنگه حتی اگه هیچی جز یه قلب پاک

براش نمونده باشه.

هر کس هم نتونه با تمام داراییش بازم فقیر یه لحظه خوش زندگی کردنه.

ارزش آدمها به چیزایی نیست که دارن به چیزیه که هستن.

چه خوبه بودنها مون زیبا باشه  تا داشته هامون.

« مثل ریگ کف رودخانه باش .. افتاده و آرام و متین و قانع »

آنگاه هیچ سیلی تورا نخواهد شست

و وای به حال تخته سنگهای متکبر میان رودخانه

آنچنان سر برافراشته اند که گویی از ریگها سر ترند

و بیخبر از سیلهای امروز غروب !!!

مثل دانه بودن ...

* همه محبتت را نثار دوست کن .. اما همه اطمینانت را به پای او نریز *

مولا علی « ع »

حرفی از نا گفته ها :

میگن وقتی از خدا یه چیز خیلی بزرگ میخوای اون رو قسم بده به لحظه ای که یه جوونه

سر از خاک بیرون میاره.

میبینی چه خوشگله ؟! یه دونه اون پایین پایینا تو یه جای سرد و تاریک واسه خودش

وجودیت میبخشه و سر از دل حقیقتش میکشه بیرون. بعدش آروم آروم میاد بالا و بالا و بالاتر.

میدونی؟ قشنگیش به همینه که چه طور از لابلای اون همه خاک و کلوخ خودش و هل میده بالا.

مگه این بالا چه خبره؟

من میگم حتما خبرای خوشگلی هست که یه دونه با وجود این همه کوچیکی که شاید بین

تموم مخلوقات گم شده باشه برا خودش تو یه گوشه دنیا این همه زور میزنه تا برسه به بالا.

سر از خاک که در میاره میگه : آخیش .. بالاخره رسیدم!

میرسه بالا و لبخند میزنه .. آروم آروم قد میکشه .. سبز میشه .. بزرگ میشه. برای چی؟

شاید برای زیبایی لبخند خدا .. شاید برای سبزی دل خودش

شاید برای لونه پروانه ها و شاید برای یه روز

روزی که یه آدمی رد بشه و ازش یه همچین عکسی بگیره

شاید یکی مثل تو .. شاید یکی مثل من

اینطوری با همین عکس ساده و سبز و قشنگ میتونه یه عمر جاودانه باشه حتی اگه آذوقه

شته ها و کفشدوزکای دشت بشه. میتونه ... نمیتونه؟

میدونی؟ زندگی یعنی همین . یعنی دونه .. یعنی جوونه زدن .. یعنی معنی گرفتن.

آخرش یعنی همین .. هدفشم یعنی همین.

یعنی جاودانه بودن .. جاودانه شدن.

تو میتونی .. من چی؟ فکر میکنی منم بتونم؟

« آفرینش همان برگ درخت کوچه توست که در دست باد بر آب افتاد »

 

وفا ...

                * از قدیم قدیما گفتن شاید کسی رو که یه روزی با تو خندیده از یاد ببری                                             

اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته فراموش نخواهی کرد

هرگز

راست میگن؟ *

حرفی از ناگفته ها :

یه دختری بود چشم نداشت

نمیدونست رنگ گلا چه رنگیه؟

آسمون ابری ظهر چه ریختیه؟

این دختره نمیدونست سبزه ها چه شکلین؟ پرنده ها پروانه ها؟

نمیدونست آبی آب یعنی چی چی؟ سبزی برگ یعنی چه رنگ؟

قزمز و زرد و صورتی؟ طوسی بنفش آلبالویی؟

نمیدونست رنگ یعنی چی؟ اصلا دنیا چه شکلیه؟ چه فرمیه؟ چه رنگیه؟

فقط سیاه ... همش سیاه!

همگی از دور اون رفته بودن جز یه نفر .. یک پسری!

نمیدونست که اون کیه  رنگ چشاش چه رنگیه؟

که صبح تا شب که شب تا صبح کنار اون میمونه و هر چی بخواد میده

به اون. کسی که دوسش داره  و عاشقشه. به یادشه .. پا به پاشه.

دست روی گونش میکشه .. شونه به موهاش میکشه.

پای حرفاش میشینه .. با خنده هاش میخنده با گریه هاش میگریه

نفس نفس غزل غزل کنار اون میمونه میشینه و میخوابه

یه روزی این دختره تنگ غروب نشست به زیر آسمون

سرش پایین دستاش بالا دعا میکرد روی خدا

که ای خدا چشمی میخوام به من بده نوری میخوام دریغ نکن

دلم میخواد ببینم یک دل سیر نگا کنم ببینم

پسره از پشت ایوون بلند شنید صدای دختره

هیچی نگفت آرومکی برای اون دعا کرد

...

یه روزی اون دختره بیدار شد

نگا به آسمون کرد !!!

نگا به آسمون کرد؟!؟

اون دختره میدیدش .. آره چشماش میدیدش

نگاه به سبزه ها کرد نظر به پرچینا کرد

رنگ گلا رو بویید آبی آب رو چشید

همه جا قدم میزد میدوید جیغ میزد و بالا پایین میپرید

پس اون کجاست اون پسره؟

رفت تو خونه .. پسره نشسته بود کنج اتاق

صدای اون گوش میکرد خنده به روش میکرد

دختره نگاش کرد

پسره چشمی نداشت مثل خودش کور بود

پس برا این این همه مدت پیش اون مونده بود

همه زندگی رو به پاش ریخته بود

چون اون خودش چشم نداشت پس میدونست چی میکشه!

یه روز گذشت .. دو روز گذشت .. سه روز و یک هفته گذشت

دختره طاقتش طاق شد

نمیتونست با کسی زندگی کنه که کور باشه

آخه حالا چشم داشت دنیایی از نور داشت

بارش و بست و به پسره گفت میخوام برم نمیتونم بمونم

سخته برام اذیتم خواهش نکن نمیتونم بمونم

پسره هیچی نگفت

دختری با چمدون قدم قدم رفت که برفت

پسره بالای ایوون رو به خروج دختره

گفتش : برو ای مهربون ای بی وفا

فقط مواظب چشمام باش

آخه میدونی با یه دنیا عشق دادمشون بهت

با یه عالمه آرزو با یه سبد وفا دادمشون بهت

(( نمیدونم چرا این داستان رو نوشتم شاید دلم میخواست یه جوری بگم

شاید وقتی  به کسی پشت میکنی ندونی که زندگی گذشته و آیندت رو مدیون

اون بودی یا شاید تنها اون باشه که بتونه تورو به آرزوهات برسونه نه؟ ))